نه به زمان هایی که روزها می گذره و آدم از خونه خارج نمیشه. نه به وقتهایی که پشت سر هم مهمونی و عروسی و تولد. از دست روزگار این شلوغی ها همیشه در حین هپلی بودن (ابروی پر و صورت نا مرتب و... واه واه!!! البته خدا عمری بده به جعبه کمک های اولیه آرایشی
) اتفاق می افته.
دیروز تولد پسر عمو جان (برادر جوجه) بود. مهمان ها همه پسر. البته از لحاظ سنی کوچکتر از بنده. (فکر بد نکنید) کلا با خانواده جوجه ارتباطی فراتر از فامیلی داریم و یه جورایی مثل خواهر برادر با هم بزرگ شدیم.
ساعت 2 زنگ می زنند به من که تحت هر شرایطی تو باید بیای.
از هر طرف صدای اصرار و قسم پشت قسم که تو باید بیای. پاشو سریع حاضر شو ما میایم دنبالت.
ای خدا 2 طبقه را چه جوری بیام بالا؟؟؟؟؟
بابا هم نیست. الان چه جوری من یک ربعی حاضر بشم بیام؟؟!!!!!
انقدر قسمم می دن و اصرار می کنند که دیگه هیچ جایی برای نه گفتن باقی نمی گذارند.
وقتی مامان می بینه سریع و عجله ای دارم دستی به سر و صورت می کشم با تعجب نگاهم می کنه و میگه: مگه می خوای بری؟!!!!!!!
_ آره
_ چه جوری؟
_ کمک می کنند دیگه شوهراشون و پسر عمو ها.
مامان از این همه بیخیالی تعجب می کنه و سعی می کنه به نرمی پشیمونم کنه : سخته. نمی تونند. پله ها زیاده. بابات هم که نیست پشت ویلچر را بگیره.
بنده هم با سماجت به کارم ادامه می دم.
با وجود اینکه همیشه حاضر شدنم کلى طول می کشه، ایندفعه بدون وسواس زیاد، سریع حاضر میشم و با مامان راه می افتیم. 3 الی 4 دقیقه بعد می رسیم سر خیابون و زنگ می زنم: نیرو کمکی ها را بفرستید پایین.
3 نفری کمک می کنند و دو طبقه را میریم بالا. پسر عمو جان در حین بالا بردن از پله ها مدام انرژی میده و تکرار می کنه: اصلا سخت نیست چقدر سبک شدی.
_ آره عزیزم باربی شدم.
خانوادگی همه تعجب کرده بودند. باورشون نمی شد که به این سرعت دل به دریا بزنم و راه بیفتم. بقیه مهمون ها را فراموش کرده بودند. انقدر اطرافم می چرخیدند که واقعا شرمنده می شدم.
گاهی وقت ها آدم باید خدا را شکر کنه بخاطر وجود یکسری افراد در زندگیش. گاهی وقتا یه مسائلی باید پیش بیاد تا اطرافیانت را بهتر بشناسی و محبت شون را ملموس تر حس کنی. گاهی وقتا لازمه چشمات را به روی سختی ها ببندی و بی گدار به آب بزنی.
با وجود سازهای مختلف و بزن و بکوب و جوونایی سر زنده ، همگی هنرمند و خواننده و نوازنده و رقاص و شیطون قاعدتا خیلی خوش گذشت.

جای شما خالی...
